وقتی دعوا میکنین و تو...[p2 و آخر]
&۲
ثانیه ای نگذشت خودشو بهت رسوند و با دیدن خون که حالا نیمی از صورتتو در برگرفته بود عصبی شد و با نگرانیت تو تن صداش داد زد..
_چه غلطی کردی ها؟؟؟؟
تو با ضربه ای به سرت زده بودی صداشو واضع نمیشندی و دیدت هم تار شده بود و شایدم صدات هم از دست رفته بود..
وقتی حرکتی ازت ندید و جوابی ازت نشنید نزدیکت شد و با قاب کردن دستاش به صورتت ادامه داد..
_صدامو میشنوی..؟حالت خوبه؟ا.ت..منو ببین ا.تتت!
مرد وقتی بازم هیچ واکنشی ازت ندید تصمیم گرفت که ببرتت بیمارستان پس براید استایل بغلت گرفت و تا خواست از خونه بزنه بیرون که تو محکم از شونش زده و از بغلش پایین پریدی..چند قدمی ازش فاصله گرفته و به خنده تلخی بهش خیره شدی..
÷چیه ها...؟مگه نمیخواستی دخترای دیگه رو بیاری خونه؟گمشو بیار دیگه*تن صداتو دادی بالا*گم..*با سرگیجه شدیدی که سراغت امد حرفتو قطع کرده و عقب عقب رفتی که جی زود خودشو بهت رسوند و تعادلتو بین دیوار و خودش برقرار کرد..
_ا.ت معذرت میخوام فقط عصبی بودم..میدونی که هیچ زنی تو دنیا منو مثل تو جذب و روانی خودش نمیکنه؟؟
÷هه..چه مزخرف..
_باشه من اصلا غلط کردم خوب؟*با حرفش به چشاش زل زدی*من گوه خوردم من اشتباه کردم...میزدی منو میکشتی چراااااا به خودت آسیب زدی ها؟*داد و گریه*
_میدونی که من روانیییی توئم میدونیی که من اگه ذره ای بهت آسیب برسه دیونه میشم پس چرااا....چرااا اینکارو باهم میکنی؟؟
÷جی..
_بریم بیمارستان درست شو بعد هر چقد خواستی فشم بده منو بزن خوب؟خواهش میکنم!
خواست دوباره کولت کنه که با بغل گرفتن بدن لرزونش متوقفش کردی!
چند ثانیه ای هردوتون مکث کرده و بعد چند ثانیه هردو همزمان شروع کردین تو بغل هم به گریه کردن!
_معذرت...هقق میخوام...هقق عشقم!
÷من..بیشتر هقق..قول میدم...هقق دیگه لباسای باز نمیپوشم!
موهاتو محکم نوارش کرد و تورو جوری تو آغوشش کشید انگار چندین ساله ازت محروم بود..یا شاید هم ممکن بود ازش محروم بشه!
این مرد بعد اون دیگه هیچوقت بهت حتا صداشو هم بلند نکرد میترسید دفعه دیگه شانس باهاش جور نباشه!
The end . . .
ثانیه ای نگذشت خودشو بهت رسوند و با دیدن خون که حالا نیمی از صورتتو در برگرفته بود عصبی شد و با نگرانیت تو تن صداش داد زد..
_چه غلطی کردی ها؟؟؟؟
تو با ضربه ای به سرت زده بودی صداشو واضع نمیشندی و دیدت هم تار شده بود و شایدم صدات هم از دست رفته بود..
وقتی حرکتی ازت ندید و جوابی ازت نشنید نزدیکت شد و با قاب کردن دستاش به صورتت ادامه داد..
_صدامو میشنوی..؟حالت خوبه؟ا.ت..منو ببین ا.تتت!
مرد وقتی بازم هیچ واکنشی ازت ندید تصمیم گرفت که ببرتت بیمارستان پس براید استایل بغلت گرفت و تا خواست از خونه بزنه بیرون که تو محکم از شونش زده و از بغلش پایین پریدی..چند قدمی ازش فاصله گرفته و به خنده تلخی بهش خیره شدی..
÷چیه ها...؟مگه نمیخواستی دخترای دیگه رو بیاری خونه؟گمشو بیار دیگه*تن صداتو دادی بالا*گم..*با سرگیجه شدیدی که سراغت امد حرفتو قطع کرده و عقب عقب رفتی که جی زود خودشو بهت رسوند و تعادلتو بین دیوار و خودش برقرار کرد..
_ا.ت معذرت میخوام فقط عصبی بودم..میدونی که هیچ زنی تو دنیا منو مثل تو جذب و روانی خودش نمیکنه؟؟
÷هه..چه مزخرف..
_باشه من اصلا غلط کردم خوب؟*با حرفش به چشاش زل زدی*من گوه خوردم من اشتباه کردم...میزدی منو میکشتی چراااااا به خودت آسیب زدی ها؟*داد و گریه*
_میدونی که من روانیییی توئم میدونیی که من اگه ذره ای بهت آسیب برسه دیونه میشم پس چرااا....چرااا اینکارو باهم میکنی؟؟
÷جی..
_بریم بیمارستان درست شو بعد هر چقد خواستی فشم بده منو بزن خوب؟خواهش میکنم!
خواست دوباره کولت کنه که با بغل گرفتن بدن لرزونش متوقفش کردی!
چند ثانیه ای هردوتون مکث کرده و بعد چند ثانیه هردو همزمان شروع کردین تو بغل هم به گریه کردن!
_معذرت...هقق میخوام...هقق عشقم!
÷من..بیشتر هقق..قول میدم...هقق دیگه لباسای باز نمیپوشم!
موهاتو محکم نوارش کرد و تورو جوری تو آغوشش کشید انگار چندین ساله ازت محروم بود..یا شاید هم ممکن بود ازش محروم بشه!
این مرد بعد اون دیگه هیچوقت بهت حتا صداشو هم بلند نکرد میترسید دفعه دیگه شانس باهاش جور نباشه!
The end . . .
۱۸.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.